3 داستان کوتاه جالب


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 14 آبان 1389
بازدید : 1170
نویسنده : amin

داستان کلاغ و روباه

داستان جدید کلاغ و روباه

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .

 

 

 

 


داستان پسرک شیطون

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!



داستان زیبا و آموزنده ” آرزوی دانه ”

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
“نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

خدا گفت:
“اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

داستان زیبای “  اثر خشم “

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و
یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول …..

پسرک مجبور شد ۳۷ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد
که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی
که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که
عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود
و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده
بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از
دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی
آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.

پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به
سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت
دیوار قبلی نخواهد بود.

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل
طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم
نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده
ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک
زخم شفاهی است.




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب جالب , ,
:: برچسب‌ها: behtarin dastanha , dastan , dastan jok , dastanak , dastanake jadid , dastanake khandedar jadid , dastanake ziba , dastane bahman mah 88 , dastane besiyar jaleb , dastane emrooz , dastane ghashang , dastane jadid , dastane jadid oo khandedar , dastane jaleb , dastane khandani , dastane khandedar , dastane kotah , dastane kotahe bahman mah 88 , dastane pand amooz , dastane zibaq , dstane ebrat amooz , golchine dastanha , jadidtarin dastanha , majmoe dastanaha , radsms , com , بهترین داستان های , بهترین داستان های بهلول , بهترین داستان های جالب , جالب ترین داستان ها , جدیدترین داستا نها , جدیدترین داستان ها , جدیدترین داستان های کوتاه , خنده دار ترین داستان ها , خواندنی ترین داستان ها , داستان بسیار جالب , داستان بسیار جالب و خواندنی " راننده اصفهانی " , داستان بهلول , داستان بهمن ماه 88 , داستان جالب , داستان جدید , داستان خنده دار , داستان خواندنی , داستان راننده اصفهانی , داستان زیبا , داستان سرکاری , داستان قشنگ , داستان های آموزنده , داستان های بسیار جالب , داستان های بسیار زیبا , داستان های بهمن ماه 88 , داستان های جذاب , داستان های خواندنی , داستان های خیلی جالب , داستان های پر مفهوم , داستان کوتاه , داستان کوتاه بسیار جالب , داستان کوتاه بهلول عاقل , داستان کوتاه بهمن ما ه88 , داستان کوتاه بهمن ماه 88 , داستان کوتاه جالب , داستان کوتاه جدید , داستان کوتاه خنده دار , داستان کوتاه خواندنی , داستان کوتاه خیلی قشنگ , داستان کوتاه عبرت آموز , داستان کوتاه قشنگ , داستان کوتاه معنی دار , داستان کوتاه و جالب از بهلول , داستان کوتاه پند آموز , داستانهای پند آموز , داستانک , داستانک بهلول , داستانک جالب , داستانک جدید , داستانک خنده دار , داستانک عبرت آموز , داستانک معنی دار , داستانک مفهوم دار , داستانک پند آموز , داسنان های فوق زیبا , راد اس ام اس , سری جدید داستان های بهمن ماه 88 , سری جدید داستان های جالب , سری جدید داستان های عبرت آموز , سری جدید داستان های کوتاه , جالب و خواندنی جدید , مجموعه داستان های بهلول , مجموعه داستان های جالب , گلچین داستان های بسیار خواندنی , گلچین داستان های سرکاری , ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/commenting/avatars/avatar07.jpg
سجاد در تاریخ : 1391/1/18/5 - - گفته است :
ممنون جالب بود


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به silverstar خوش اومدین امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنین اگه کسی مایل به تبادل لینک بود مارو لینک کنین و قسمت نظرات وبلاگ خبر بدین

به نظر شما این وبلاگ ارزش تبدیل شدن به یک سایت رسمی رو داره


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوشته ی طنز.جوک.خنده و آدرس silverstar.loxblog.ir
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com